موسسه آموزش عالي حوزوي فاطمیه دامغان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

شکر نعمت

11 اسفند 1399 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

ﺳﻌﺪﻯ ﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺎﺭﺳﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭﻳﺎ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺯﺧﻢ ﭘﻠﻨﮓ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﺩﺍﺭﻭ، ﺑﻪ ﻧﻤﻰ ﺷﺪ.
ﻣﺪﺕ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﻜﺮ ﺧﺪﺍﻯ ﻋﺰّﻭﺟﻞ، ﻋﻠﻰ ﺍﻟﺪﻭﺍﻡ ﮔﻔﺘﻰ.
ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪﺵ ﻛﻪ ﺷﻜﺮِ ﭼﻪ ﻣﻰﮔﻮﻳﻰ؟
ﮔﻔﺖ: ﺷﻜﺮ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺼﻴﺒﺘﻰ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﺼﻴﺘﻰ.

ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻮﺍﺩﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:

ﻧِﻌْﻤَﺔٌ ﻟﺎ ﺗُﺸْﻜَﺮُ ﻛَﺴَﻴﺌَﺔٍ ﻟﺎ ﺗُﻐْﻔَﺮُ.

ﻧﻌﻤﺘﻰ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺷﻜﺮ ﻧﺸﻮﺩ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﮔﻨﺎﻫﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺨﺸﻴﺪﻩ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ.

ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﻯ ﺑﺎﺏ ﺩﻭﻡ.
عیون الحکم و المواعظ

 نظر دهید »

شوق عبادت از خداست

04 دی 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

مردی بود که همیشه با خدای خودش راز و نیاز می‌کرد و داد «اللَّه، اللَّه» داشت. یک وقت شیطان بر او ظاهر شد و او را وسوسه کرد و به او گفت: ی مرد! این همه که تو «اللَّه، اللَّه» می‌گویی و سحرها با این سوز و درد خدا را می‌خوانی، آخر یک دفعه هم شد که تو لبّیک بشنوی؟ تو اگر به در هر خانه‌ای رفته بودی و این همه فریاد کرده بودی، لااقل یک دفعه در جواب تو لبیک می‌گفتند. این مرد به نظرش آمد که این حرف، منطقی است. دهانش بسته شد و دیگر «اللَّه، اللَّه» نگفت. در عالم رؤیا هاتفی به او گفت: چرا مناجات خدا را ترک کردی؟ گفت: من می‌بینم این همه که دارم مناجات می‌کنم و با این همه درد و سوزی که دارم یک بار هم نشد در جواب، به من لبیک گفته شود. هاتف به او گفت: ولی من مأمورم از طرف خدا جواب را به تو بگویم: آن اللَّهِ تو لبیک ماست‌ نی که آن اللَّه تو لبیک ماست‌ آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست‌ تو نمی‌دانی که همین درد و سوز و همین عشق و شوقی که ما در دل تو قرار دادیم، خودش لبیک ماست.

                                                                                                                                               انسان کامل، استاد مطهری ،ص 68

 نظر دهید »

فاصله زانو تا زمین

13 آذر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

فاصله زانو تا زمین

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند

فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟
استاد اندکی تامل کرد و گفت:فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:” من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. “
دومی کمی فکر کرد و گفت:” اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت.”
آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم…
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است

 

 نظر دهید »

سوال و جواب بهلول با مردگان

05 آبان 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

بهلول از جانب قبرستان می آمد، پرسیدند از کجا می آئی؟

 گفت: از لشکرگاه مردگان.

 گفتند: با همدیگر چه سؤال و جوابی داشتید؟

 بهلول گفت: از آنها پرسیدم که کی از اینجا کوچ میکنید؟

جواب دادند: ما منتظر آمدن شما هستیم تا از این منزل حرکت نمائیم.

 نظر دهید »

عظمت کوه گناه

28 مهر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

شاگردی از عابدی پرسید::تقوا را برایم توصیف کن؟
عابد گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شدی چه می کنی؟

شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم.

عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن تقوا همین است

از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار
زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.

 

 نظر دهید »

استخوان بی نماز

28 مهر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

استخوان بی‌نماز

شخصی آمد به نزد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شکایت از فقر و نداری کرد حضرت فرمود: مگر نماز نمی‌خوانی عرض کرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا می‌کنم، حضرت فرمود: مگر روزه نمی‌گیری عرض کرد سه ماه روزه می‌گیرم. آن حضرت فرمود امر خدا را نهی و نهی خدا را امر می‌کنی یا به کدام معصیت گرفتاری عرض کرد یا رسول الله حاشا و کلّا که من خلاف فرموده‌ی خدا را بکنم حضرت متفکرانه سر به جیب حیرت فرو برد ناگاه جبرئیل نازل شد عرض کرد یا رسول الله حق تعالی ترا سلام می‌رساند و می‌فرماید در همسایگی این شخص باغیست و در آن باغ گنجشکی آشیانه دارد و در آشیانه او استخوان بی‌نمازی می‌باشد به شومی آن استخوان از خانه‌ی این شخص برکت برداشته شده است و او را فقر گرفته است. حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بینداز دور. به فرموده‌ی آن حضرت عمل کرد بعد از آن توانگر شد.

منبع : کتاب انوار المجالس

 نظر دهید »

چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار

21 مرداد 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان


۱-از کاسبی پرسیدند:
چگونه دراین کوچه پرت و بی عابرکسب روزی میکنی؟!
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش
مرا در هرسوراخی که باشم پیدامیکند
چگونه فرشته روزیش مراگم میکند.
????????????????????

۲-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
پدردخترگفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دخترنمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسرمیگوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت میکند!
دخترگفت: پدرجان
مگر خدایی که هدایت میکند
با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!
????????????????????????
۳-ازحاتم پرسیدند: بخشنده ترازخود دیده ای؟
گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم
کباب کرد.
گفتند: توچه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری؟
گفت: نه!
چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
????????????????????????
۴-عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟
گفت: آنگونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد اما دستم را می گیر✊????️

 نظر دهید »

دنیا

29 تیر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام .
پدر با خوشحالی گفت :بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تونیست و تو نمیتوانی او راخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما…..
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید
ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی اوشد و گفت :این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بارسه نفری باهم درگیرشدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت :اوباید با وزیری مثل من ازدواج کند …..و…..قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دختر فقط با من ازدواج میکند…
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت :راه حل مسئله نزد من است . من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.
…..و بلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر و امیر بدنبال او…….
ناگهان …هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟!
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند…!!!

 

 نظر دهید »

جمله زیبا

26 تیر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته بود وکلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد. من کور هستم لطفا کمک کنید روز نامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت فقط چند سکه داخل کلاه بود او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلورا کنار او گذاشت و آنجا راترک کرد . عصر آن رو ز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد کلاه مرد کور پر از پول شده است مردکور از صداهای قدمهای او خبر نگار را شناخت از او پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟ روز نامه نگار جواب داد چیز خاصی نبود من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد وبه راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو خوانده می شد امروز بهار است ولی من نمی توانم ببینم.

 نظر دهید »

هدیه ثروتمند به فقیر

20 تیر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسدی به فقیری داد فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید ثروتمند شگفت زده شد و گفت چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟ فقیر گفت هر کس آنچه در دل دارد می بخشد

 نظر دهید »

مرد پلید

15 تیر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

مرد پلیدی، درآستانه مرگ، کنار دروازه ی دوزخ به فرشته ای برمی خورد.
فرشته به او می گوید: فقط کافی است در زندگی ات یک کار خوب انجام داده باشی، و همان یاری ات می کند. خوب فکر کن.
مرد به یاد می آورد که یک بار، هنگامی که در جنگلی راه می رفت، عنکبوتی را سر راهش دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند.
فرشته لبخند می زند و تار عنکبوتی از آسمان فرود می آید. تا مرد بتواند از راه آن به بهشت صعود کند. گروهی از محکومان دیگر نیز از تار عنکبوت استفاده می کنند و شروع می کنند به بالا رفتن از آن. اما مرد، از ترس پاره شدن تار، به سوی آنها برمی گردد و آنها را هل می دهد. در همین لحظه، تار پاره می شود، و مرد بار دیگر به دوزخ برمی گردد…
صدای فرشته را می شنود که: افسوس، خودخواهی ات تنها کار خوبی را که انجام داده بودی، به پلیدی تبدیل کرد…

 

 نظر دهید »

مرد مقدس

13 تیر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه
می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم…
رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد…تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.
اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد.
گفت: آمده ام به تو کمک کنم.
مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی… من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.
و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است….

 

 نظر دهید »

نامه ای به خدا

13 تیر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین‌شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و بسیار بسیار انسان فقیری بود. شبی از شدت تهی دستی و گرفتاری به این فکر می افتد که بالاخره چه باید کرد؟ آیا به مراجع تقلید وقت روی آورم؟ یا نامه‌ای به شاه نوشته و از او کمک بخواهم؟ یا به امیر المومنین توسل جویم و از فقرم به او شکایت برم؟

سرانجام شب را تا نزدیک سپیده در فکر سپری میکند و به این نتیجه میرسد که نباید به انسانها مراجعه کنم و تنها راه این است که نامه‌ای به خدا بنویسم و خواسته های خود را بصورت کتبی از او بخواهم. به همین جهت خالصانه و در اوج اعتماد و امید به خدا، نامه‌ای به درگاه خدای متعال نوشت که نامه او در موزه گلستان تهران تحت عنوان «نامه‌ای به خدا» نگهداری می شود.
مضمون نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا!
سلام علیکم
اینجانب بنده شما هستم. از آنجا که شما در قرآن فرموده اید:«و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها؛ هیچ موجود زنده‌ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما در روی زمین. و در جای دیگر قرآن فرموده‌اید: «ان الله لا یخلف المیعاد؛ مسلما خدا خلف وعده نمیکند»
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم:
– خانه‌ای وسیع
– همسری زیبا و متدین
– یک خادم
– یک کالسکه و سورچی
– یک باغ
– مقداری پول برای تجارت
لطفا پس از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی – حجره شماره ۱۶ – نظرعلی طالقانی
نظر علی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر میکند که نامه را کجا بگذارم؟ میگوید مسجد خانه خداست. پس به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) میرود و نامه را در سوراخی در دیوار مسجد قایم می‌کند و با خودش میگوید: حتما خدا پیدایش میکندو به مدرسه بازمی‌گردد.
فردای آن روز، ناصرالدین شاه با درباری‌ها میخواستند به شکار بروند. کاروان او از جلوی مسجد میگذشت.
ناگهان به اذن خداوند، باد تندی شروع به وزیدن میکند و نامه نظرعلی را روی پای ناصر الدین‌شاه می‌اندازد. ناصرالدین شاه نامه را میخواند و شکار را کنسل کرده دستور میدهد کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه مروی می‌فرستد و نظرعلی را به کاخ فرا‌می‌خواند.

وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند، دستور میدهد همه وزرایش جمع شوند و می‌گوید: «نامه‌ای را برای خدا نوشته بودید، ایشان به ما حواله فرمودند. پس ما هم باید انجامش دهیم»
و دستور می دهد همه خواسته ‌های نظرعلی یک به یک اجرا شود.

 

 نظر دهید »

نماز ستون دین است

12 تیر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

جوان پرده –رویش نوشته بود نماز ستون دین است- را جلو در مغازه بست و به طرف مسجد رفت.
رهگذری از او پرسید: نمی ترسی دزد به مغازه ات بزند.
جوان جواب داد: سالها پدرم همین کار را انجام داد و مغازه اش را دزد نزد.
رهگذر گفت: زمان پدرت با الان فرق میکند.
جوان جواب داد: ولی خدای الان همان خدای زمان پدرم است.
جوان مکثی کرد و گفت: ما اطاعت امر خدا کرده از نمازش مواظبت میکنیم و اموالمان را به او میسپاریم، او نیز نگهدار اموال ماست.

 نظر دهید »

کافر عاشق

02 تیر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم.

شاه گفت: در شهر بدی ها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟

گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت

گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟

گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمی شوی.

گفت: مگر علی را
میشناسی؟

گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم.

گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟

گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.

گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟

گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.

گفت: پس آماده باش.

جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.

شمشیر را از نیام کشید. سپس

گفت: نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟

گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد.

ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید.

گفت: چرا گریه میکنی؟

جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم…
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟

گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. که اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود…
جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی…

بدین گونه بود که “فتاح” شد “قنبر” غلام علی بن ابیطالب.

بحارالانوار ج3 ص 211

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2

موسسه آموزش عالي حوزوي فاطمیه دامغان

موضوعات

  • همه
  • مؤسسه آموزش عالی حوزوی فاطمیه دامغان
  • مقالات و پایان نامه ها
  • اخبار مؤسسه
  • احادیث و روایات
  • مناسبت ها
  • سخنی از دل
  • با بزرگان
  • سخن مشاور
  • سیره شهدا
  • حکایت
  • ادعیه
  • احکام
  • معصومین
  • مسابقه
  • کلام رهبر معظم انقلاب
  • حجاب و عفاف
  • سایر
  • نماز
  • نمی از یم امام انقلاب
  • بیانیه
  • اخلاق
  • اخبار
  • معرفی کتاب
  • تندرستی
  • تفسير
  • خانواده
  • بروشور
  • درنگی در نهج البلاغه
  • مسابقه
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

آمار

  • امروز: 162
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1976
  • 1 ماه قبل: 5792
  • کل بازدیدها: 148015
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس