مردی درشبی تاریک و سرد
زهری گوید :امام سجاد( علیهالسلام )را در شبی تاریک و سرد دیدم که مقداری آرد بر دوش خود گذاشته و حرکت میکند .
عرض کردم یابن رسولالله!
اینها چیست؟
فرمود: سفری در پیش دارم و برای آن توشهای را بهجای امنی میبرم.
زهری گفت: این غلام من است و آن را برای شما حمل میکند.
اما امام( علیهالسلام) نپذیرفت.
زهری گفت: خودم آن را حمل میکنم زیرا من شأن شما را بالاتر از این میدانم که آن را حمل کنید.
امام (علیهالسلام) گفت: اما من شأن خود را بالاتر از این نمیدانم که آنچه مرا در سفر نجات میدهد و ورودم را بر کسی که میخواهد به محضر او بازیابم نیکو میگرداند حمل کنم.
تو را به خدا بگذار کار خود را انجام دهم.
زهری از خدمت امام جدا شد به راه خود رفت.
اما پساز چند روزی به محضر امام رسید عرض کرد: یابن رسولالله !
اثری از سفری که فرمودی نمیبینم.
امام (علیهالسلام)فرمود:بله ای زهری آن طور که گمان کرده ای نیست بلکه آن سفر ،سفر مرگ استو من برای آن آماده میشوم به راستی که آمادگی برای مرگ پرهیز از حرام و بخشش در راه خیر است.
بحارالانوار، ج۴۶