ما تو را دوست داریم
به منطقه سومارکه رفتیم و به هر سنگری که سر می زدیم از ابراهیم می خواستن که برای اونها مداحی کنه و از حضرت زهرا (س) بخوانه. شب در جمع بچه های یکی ازگردان ها شروع به مداحی کرد صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی می کردن و صداش رو تقلید می کردن وچیزهائی می گفتن که خیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت:"من مهم نیستم، اینا مجلس حضرت رو شوخی گرفتن. برای همین دیگه مداحی نمی کنم". هر چه می گفتم: آقا ابرام، حرف بچه ها رو به دل نگیر، تو کار خودت رو بکن “، بی فایده بود آخر شب هم که برگشتیم مقر، قسم خورد که :"دیگه مداحی نمی کنم". ساعت حدود یک نیمه شب بود که خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح متوجه شدم که کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من رو صدا زد و گفت: “پاشو الان موقع اذانه” من هم بلند شدم. با خودم گفتم: “این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟ ” البته می دونستم که او هر ساعتی هم بخوابه ،قبل از اذان بیداره و مشغول نماز می شه. ابراهیم بچه های دیگه رو هم صدا زد و بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح رو به راه انداخت. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد و بعد هم مداحی حضرت زهرا(س). اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم رو دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم.بین راه دائم در فکر کارهای عیجب ابراهیم بودم. یکدفعه نگاه معنی داری به من کرد و گفت: “می خوای بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خوندم؟” گفتم: “خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که… ” پرید تو حرفم و گفت: “چیزی که بهت می گم تا زنده ام جایی نقل نکن". بعد ادامه داد: “دیشب خواب به چشمم نمی اومد ولی نیمه های شب کمی خوابم برد، یکدفعه دیدم وجود مطهرحضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان” دیگه گریه امان صحبت کردن بهش نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
(برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ، زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی)