موسسه آموزش عالي حوزوي فاطمیه دامغان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

یاد شهدا بخیر

08 مرداد 1396 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

♥یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت گرانی شده و خرج زندگی سخت.

♥یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض به دیگر نیروها می داد و می گفت وام است و وقتی می گفتند دفترچه قسطش را بده می گفت کسی دیگر پرداخت می کند.


♥یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش داد و خودش سنگ تو دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه.


آره یاد خیلی شهیدا به خیر که خیلی چیزا به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم……

 1 نظر

شهادت یعنی ...

25 خرداد 1396 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

” شهادت ” ، نوعی ‌” مدیریت ” است

                              آدمهای ” معمولی ” ،

                             خیلی هم که ” موفق ” باشند ،

                            ” زندگی ” خود را ” مدیریت ” می کنند !

اما “” شـــــهــــــــــــــــــــدا “” ،

” مـــــرگـــــ ” خود را نیز ، “” مدیریت “” میکنند …

                ” شــــــــــهــــــــــــــــــــادت ” ، یعنی ،

                                                زندگی مان را کجا ، ” خرج کنیم “

                                که ” زندگی دیگران ” ” معــــــــــنــــــــــے ” پیدا کند !

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 نظر دهید »

قوطی خالی کمپوت

23 خرداد 1396 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ…


“شهید حسین خرازى”

اما…
شرمشان باد، کسانی، که با اختلاس، دزدی و رانت خواری به خون و راه شهیدان خیانت کردند و می کنند.،،،

 نظر دهید »

تنها خواهش شهید همت از همسرش

25 آبان 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

همسر شهید همت:
‍ تنها تقاضای من از حاجی این بود که عقد ما را امام (ره) جاری کند
حاجی مدتی این دست و آن دست کرد و گفت:
من می‌توانم یک خواهشی از شما داشته باشم؟
فکر می‌کنم تنها خواهش من در عمرم باشد!
اجازه بدهید که ما برای عقد پیش امام نرویم!
گفتم:
چرا؟
گفت:
من روز قیامت نمی‌توانم جوابگو باشم!
مردی که باید وقتش را صرف یک میلیارد مسلمان به اضافه ‌ی مستضعفان دنیا کند، بخشی از آن وقت را صرف عقد خود کنم!
من فکر می‌کنم اگر این کار را بکنیم، یک گناه نابخشودنی است!

 

 نظر دهید »

استخدام با کسر حقوق شهردار

25 آبان 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان


یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت:
تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم.
از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟
تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟
گفتم :کار
گفت : فردا بیا سرکار
باورم نمی شد
فردا رفتم مشغول شدم .
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت :توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت_از_حقوق_جناب_شهردار_کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری،
این درخواست خود شهید بود.

 

 نظر دهید »

ما تو را دوست داریم

15 مهر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

به منطقه سومارکه رفتیم و به هر سنگری که سر می زدیم از ابراهیم می خواستن که برای اونها مداحی کنه و از حضرت زهرا (س) بخوانه. شب در جمع بچه های یکی ازگردان ها شروع به مداحی کرد صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی می کردن و صداش رو تقلید می کردن وچیزهائی می گفتن که خیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت:"من مهم نیستم، اینا مجلس حضرت رو شوخی گرفتن. برای همین دیگه مداحی نمی کنم". هر چه می گفتم: آقا ابرام، حرف بچه ها رو به دل نگیر، تو کار خودت رو بکن “، بی فایده بود آخر شب هم که برگشتیم مقر، قسم خورد که :"دیگه مداحی نمی کنم". ساعت حدود یک نیمه شب بود که خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح متوجه شدم که کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من رو صدا زد و گفت: “پاشو الان موقع اذانه” من هم بلند شدم. با خودم گفتم: “این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟ ” البته می دونستم که او هر ساعتی هم بخوابه ،قبل از اذان بیداره و مشغول نماز می شه. ابراهیم بچه های دیگه رو هم صدا زد و بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح رو به راه انداخت. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد و بعد هم مداحی حضرت زهرا(س). اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم رو دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم.بین راه دائم در فکر کارهای عیجب ابراهیم بودم. یکدفعه نگاه معنی داری به من کرد و گفت: “می خوای بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خوندم؟” گفتم: “خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که… ” پرید تو حرفم و گفت: “چیزی که بهت می گم تا زنده ام جایی نقل نکن". بعد ادامه داد: “دیشب خواب به چشمم نمی اومد ولی نیمه های شب کمی خوابم برد، یکدفعه دیدم وجود مطهرحضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان” دیگه گریه امان صحبت کردن بهش نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.

(برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ، زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی)

 

 نظر دهید »

آرزوی شهادت داماد توسط عروس

15 مهر 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

قبل از مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت : شنیدم که عروس هر چه از خدا بخواهد اجابتش حتمی است. گفتم چه آرزویی داری ؟؟
در حالی که چشمان مهربان را به زمین دوخته بود گفت : اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید از خدا برایم آرزوی شهادت را بخواهید
از این جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود ، سعی می کردم طفره برم اما علی آقا قسم داد در این روز این دعا را در حقش بکنم ناچار قبول کردم
هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم . و بلا فاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم . آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود . مراسم ازدواج ما در حضور آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند

همسر شهید علی تجلایی

 

 نظر دهید »

تشخیص مرد از نامرد

25 خرداد 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

خدایا، هنگامی که شیپور جنگ طنین انداز می شود، قلب من شکفته شده به هیجان در می آید زیرا جنگ مرد را از نامرد مشخص می کند.

شهید چمران

 1 نظر

سیره عرشیان

24 خرداد 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.

دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.

هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

یادگاران کتاب ردانی پور انتشارات روایت فتح

خاطرات شهید مصطفی ردانی پور

 نظر دهید »

ورود خانم های بی حجاب ممنوع!

24 خرداد 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

معلم وارد کلاس شد، چشمش به نوشته ی روی تخته افتاد: ” ورود خانم های بی حجاب به کلاس درس ممنوع!” عصبانی شد و به دفتر رفت، مدیر به کلاس آمد، اول با زبان خوش پرسید: چه کسی این جمله را نوشته؟ کسی جواب نداد، مدیر عصبانی شد.

بچه ها را بیرون کرد و به صف کشید و تا توانست با چوب به کف دستشان زد، باز کسی چیزی نگفت.

شهید محمد رضا توانگر

 نظر دهید »

مدیریت مرگ

19 خرداد 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

 

” شهادت ” ، نوعی ‌” مدیریت ” است

آدمهای ” معمولی ” ،

خیلی هم که ” موفق ” باشند ،

” زندگی ” خود را ” مدیریت ” می کنند !

اما “” شـــــهــــــــــــــــــــدا “” ،

” مـــــرگـــــ ” خود را نیز ، “” مدیریت “” میکنند …

” شــــــــــهــــــــــــــــــــادت ” ، یعنی ،

“” زندگی مان “” را کجا ، ” خرج کنیم “

که ” زندگی دیگران ” ” معــــــــــنــــــــــے ” پیدا کند !

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 نظر دهید »

کلام شهید اهل قلم

11 خرداد 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

سربازان امام زمان(عج) از هیچ چیز جز گناهانِ خویش نمی هراسند.

شهید آوینی

 نظر دهید »

سیره عرشیان

10 خرداد 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

می دانست از ساواکی ها هستند و می خواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من که نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث بلدم که هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.

ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.

شهید محمد منتظر القائم

 نظر دهید »

سیره عرشیان

10 خرداد 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

زن که وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد. هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد. آخرش هم گفت: ما جنس نمی فروشم.

زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟ همان طور که سرش زیر بود گفت: هروقت حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم.

شهید محمود کاوه

 نظر دهید »

سیره عرشیان

10 خرداد 1395 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان

معلم وارد کلاس شد، چشمش به نوشته ی روی تخته افتاد: ” ورود خانم های بی حجاب به کلاس درس ممنوع!” عصبانی شد و به دفتر رفت، مدیر به کلاس آمد، اول با زبان خوش پرسید: چه کسی این جمله را نوشته؟ کسی جواب نداد، مدیر عصبانی شد.

بچه ها را بیرون کرد و به صف کشید و تا توانست با چوب به کف دستشان زد، باز کسی چیزی نگفت.

شهید محمد رضا توانگر

 نظر دهید »
  • 1
  • 2

موسسه آموزش عالي حوزوي فاطمیه دامغان

موضوعات

  • همه
  • مؤسسه آموزش عالی حوزوی فاطمیه دامغان
  • مقالات و پایان نامه ها
  • اخبار مؤسسه
  • احادیث و روایات
  • مناسبت ها
  • سخنی از دل
  • با بزرگان
  • سخن مشاور
  • سیره شهدا
  • حکایت
  • ادعیه
  • احکام
  • معصومین
  • مسابقه
  • کلام رهبر معظم انقلاب
  • حجاب و عفاف
  • سایر
  • نماز
  • نمی از یم امام انقلاب
  • بیانیه
  • اخلاق
  • اخبار
  • معرفی کتاب
  • تندرستی
  • تفسير
  • خانواده
  • بروشور
  • درنگی در نهج البلاغه
  • مسابقه
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

آمار

  • امروز: 59
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1976
  • 1 ماه قبل: 5792
  • کل بازدیدها: 148015
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس