ثمره تقوا
06 دی 1399 توسط موسسه آموزش عالی حوزوی دامغان
اکنون همه در یک درجه هستندمگر کسانی که تقوای آنها بیشتر است. پیامبر به فکر افتاد زندگی برای جوبیرتشکیل بدهد لذا روزی پیامبر(ص) به او پیشنهاد کرد و دستور داد به خانه زیاد بن عبید انصاری برود و دخترش را که زلفا نام دارد را برای خود خواستگاری کند زیاد از ثروتمندان محترم مدینه بود وقتی که جوبیر وارد خانه زیاد شد گروهی از بستگان قبیلهاش در آنجا جمع بودند و او آنجا نشست و گفت :من از طرف پیامبر پیامی برای تو دارم حالا محرمانه و بگویم یا علنی؟
زیاد گفت: پیام رسول خدا افتخار است برای من علنی بگو .
گفت :من را فرستاده دخترت زلفا را خواستگاری کنم.
اما زیاد گفت: رسول خدا به تو این موضوع را فرمود؟ گفت: عجب است و اما رسم ما نیست دختران خود را جز به هم شان های خودمان بدهیم. تو برو و من خود به حضور پیامبر خواهم رسید.
دختر زیاد بسیار زیبا بود و در زیبایی معروف بود سخنان جوبیر را شنید به پیش پدرش آمد تا از ماجرا آگاه شد و گفت: پدر! این مرد چه میگفت؟
پدرش گفت برای خواستگاری از تو آمده بود از طرف پیامبر خدا .
زلفاگفت :نکند واقعاً حضرت فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد باشد.
زیاد گفت: چه کنم حالا به نظر شما؟
گفت :به نظر من قبل از آنکه به حضور پیامبر برسی برو او را به خانه برگردان بعد برو پیش پیامبر ببین قضیه چه بوده است.
زیاد رفت جوبیر را به خانه برگرداند بعد رفت پیش آن حضرت و جریان را گفت که جوبیر پیامی آورده از طرف شما، لکن رسم ما این است که دختران خود را فقط به هم شانهای خودمان می دهیم.
: حضرت فرمود: جوبیر مؤمن است و آن خیال که تو میکنی از میان رفته. مرد مؤمن همشان زن مومنه است.
زیاد به سراغ دخترش آمد و ماجرا را گفت.
دخترش گفت:به نظر من پیشنهاد پیامبر را رد نکن من هم به این امر راضی هستم.
زیاد دخترش را به عقد جوبیر درآورد. زیاد گفت: آیا خانه تهیه کردهای؟ جوبیر گفت: چیزی که من فکر نمیکردم این بود که روزی دارای زن و زندگی بشوم پیامبر ناگهان آمد چنان گفت .
زیاد، تمام لوازم عروسی و خانه را فراهم کرد بدون اینکه جوبیر باخبر شود وقتی که جوبیر چشمش افتاد به خانه و لوازمش گذشته به یادش آمد که اول در چه حالی بوده وحالا چه وضعی دارد.
که اول نه مالی نه حسب و نسبی داشت.
گفت: خداوند به وسیله اسلام اینهمه نعمت به من داده. من چقدر باید خدا را شکر کنم به گوشهای از اتاق رفت و به تلاوت قرآن پرداخت. یک وقت به خود آمد که ندای اذان صبح به گوشش رسید آن روز را به شکرانه نعمت نیت روزه کرد.
وقتی که زنان به سراغ زلفا رفتنداو را باکره یافتند معلوم شد که جوبیر به او نزدیک نشده است. قضیه را از پدر پنهان داشتند دو شبانهروز دیگر به این نحو گذشت سروصدا خانواده عروس پیدا شد که شاید جوبیر توانایی جنسی ندارد و احتیاج به زن ندارد ناچار به زیاد اطلاع دادند که جریان ازاین قرار است. زیاد هم به پیامبر خبر داد.
حضرت جوبیر را خواست و گفت :مگر میل به زن نداری؟ گفت: بله دارم اما وقتی که توی اتاق رفتم اینهمه نعمت را دیدم حالت شوک به من پیدا شد لازم دانستم قبل از هر چیزی خدا را شکر وعبادت کنم از امشب نزد همسرم خواهم رفت .
جریان را حضرت به آنها خبر داد بعد جهاد پیشامد کرد جوبیر زیر پرچم اسلام در آن جهاد شرکت کرد و شهید شد.?
بحار الانوار، ج۲۲
صفحات: 1· 2